بینه‌ر

دلنوشته ای برای «سینمای شهری که دیگر نیست»

سینمای شهر من کجاست…..!!!

یادم هست دوستی دردوران دبیرستان داشتم که البته الان ازمهندسین مطرح حفاریهای متروی تهران هستند و همچنان دوستیمان برقرار است، -خداحفظ شان کند – در سال‌های دهه هفتاد پیش قراول تشکیل تیم‌های بیست نفره برای رفتن به سینما تربیت شهرمان بود. اکران‌های با تاخیر چند ماهه با سایر شهرهای بزرگ کشور بازهم مزه دیدن فیلم روی پرده نقره ای رو داشت، سینما تربیت شهرمان آن سالها مشتری های باتربیت ثابتی با نام تیم دبیرستان غیرانتفاعی تربیت داشت که تمام فیلم‌های اکران شده رو می رفتند و بعضی از فیلمها رو چندبار میدیدیم، ضیافت کیمیایی ازاون فیلم‌های خیلی دلچسپ آن سالها بود و همزادپنداری که با فیلم شد تبدیل به یک قرار مشابه فیلم ضیافت گردید وبا الگوپذیری ازجهانی که استاد کیمیایی برایمان ساخته بود ما هم مثل آدمهای فیلم بعد از دبیرستان قرار گذاشتیم. البته نه در کافه ماطاووس که کاک رحمان خودمون میشد، بلکه درباغ یکی از دوستانمان؛ هرچند غایبینی داشت اما ضیافت عین ضیافت بود، آری سینمای شهر من آن سالها زنده بود و برایمان نوستالوژی ساخت، زندگی درست کرد، الگو گرفتیم و عکس و فیلم به یادگار گذاشتیم. به صفای ادمهای ضیافت، هنوز بوی نم فن کویل سینما تربیت و مزه ساندویچ های کثیف بوفه ش که با زور نوشابه و خیس خوردن باهاش قابل بلع بود و صدای خش دار فریبرز عرب نیا و ریتم ملایم دیالوگ‌های خدابیامرز جوهرچی کولاژی از نوستالوژی های دورانی از زندگی من حساب میشود که در کمترین امکانات شاید بهترین حرکت فرهنگی که می توان کرد این است که چند جوان زیر بیست سال بتوانند از آن بدرستی برای نسل امروزی که این ها را ندیده یاد کنند و درقیاس هم نسلی هایمان در شهرهای هم قواره مهاباد موازی خواهد شد با نشست‌های شبانه دودی و الکلی و قمار و بازی آنها، که تفاوت ما با اونها رو هم حال اکنون ما بخوبی گویا و عیانه؛ ما مثل ادمهای فیلم ضیافت هر کدام کاره ای شدیم و اونها یا گوشه زندانند یا آواره غربت یا درحال تعقیب و گریز یا درآستانه دستگیری مشغول قاچاق هستند و خونه پرشون شاید مغازه داری شدند درگوشه بازار البته. با احترام تمام قد به همه مشاغل، این تفاوت رو سینما و خاصه سینمای کیمیایی درمن و دوستانم اگر اعتراف بکنم ایجاد کرده به گزاف نگفته ام، سینمای شهر من حالا کجاست، سینمایی که هر وقت خرج و دخلش باهم نمی خوند یکی درمیون فیلم عقابها رواکران می کرد و همیشه مشتری ثابت این فیلم بودند که با بلیطهای ۱۶ تومانی صندلی های زوار در رفته سینما رو پر میکردند بالای پنجاه درصد شونم سربازهای شهرهای دیگه بودند که در مهاباد خدمت سربازیشون رو انجام میدادند و با هر حرکت قهرمان ستودنی سینمای آن سالها یعنی جمشید هاشم پور سوت و دست و هورا میکشیدند، بلندگوی دم درگیشه که صدای فیلم رو هنگام اکران پخش می‌کرد بعضی از وقتها که از جلوی درسینما رد میشدیم و میشنیدیم تجسم می‌کردیم کجای فیلم رسیده است اگر هم فیلمی رو هنوز ندیده بودیم و لیدرمون هنوز نتوانسته بود تیم رو جمع کنه تجسم دیگه ای میکردم که فیلم چه شکلی می‌تواند باشد، همه اینها شاید صادقانه اگراعتراف کنم باید بگویم بسترساز علاقه مندی من به فیلمسازی هنر صنعتی شده بود که جمع قابل توجهی از دوستانمان راجادوی خود کرده بود و سرانجام هم به مقصود رسید، آری سینمای شهرمن در آن سالها مشتری ثابت هیچ بلکه جایگاه وی ای پی ثابت داشت و شما با هرشماره ای باید روی صندلی خودت می نشستی بجز ما که نقطه طلایی سالن رادر اختیار داشتیم. یادمه که بعضی وقتها برای ناهار می‌رفتیم سینما و با خودمون ناهار میبردیم و دسته جمعی می‌خوردیم و فیلم عروس رومیدیدیم، یادش بخیرما این روزها رو با سینمای شهرم طی کرده ام و حالا سینمای شهرم این مکان فرهنگی که حضورمردمان یک شهردر آن وسیله ی سنجش فرهنگ آن مردم ها به حساب می آید، الان متروکه ای شده که شاید ساختن دوباره اون خیلی از تعمیرش بصرفه تر باشه. حالا دیگه تبدیل شده به چالش فضای مجازی شبکه های اجتماعی که سینمای شهرمن کو؟؟؟!!! شاید اون روزها هرگز فکرشم به ذهن این گروه نمی‌رسید که روزگاری این مکان تبدیل بشه به چالش فرهنگی یک نسل دیگه که تجسمش ازسینما تنها یک حلقه دی وی دی بوده که نمی‌دونه ضیافت چی هست که هرگز سینمای قهرمان محور جمشید هاشم پور رو درک نکرده که شهروند درجه دو بودن رو از اکران با تاخیر فیلم با پایتخت نفهمید که ازسینما بعنوان مکان فرهنگی هرگز یاد نمیکنه و تصوری که سینما از شناخت هستی به ما و نسل من داد اون هرگز نخواهد دید و این شکاف فرهنگی خواهد ساخت که شاید ازابعاد چالش سینمای شهرمن گسترده تر و پیچیده تر باشه و جای بسی تامل….

باتشکر
تیرداد
 

خروج از نسخه موبایل