شاید بتوان گفت مرگ حقیقی ترین و عادلانه ترین پدیده ی جهان است که گریزی از آن برای هیچ کس نیست. مسئله ای که در طول تاریخ همواره یکی از دغدغه های بشری بوده و هست. اما مرگ هنرمندان داستان دیگری دارد و مرگ هنرمندان در سرزمین من داستانی دیگرگونه تر!
من از مرگ هنرمندان خوشحالم، چرا که تجربه نشان داده است این تنها راه توجه مردم و مسئولین به هنر و هنرمندان است. زمانی که هنرمندی می میرد، همه شاعر می شویم و به گونه ای در سوگ شاعر مرثیه می سراییم و اشک می ریزیم و بر سر و سینه می کوبیم، تو گویی قبل از به خاکسپاری هنرمند مرحوم ، ما را باید به خاک بسپارند. به مدد اینترنت و گروههای اجتماعی چنان از آثار هنرمند مرحوم یاد می کنیم، تو گویی آثار هنری وی ، بخش از زندگی ما بود. صبح قبل از صبحانه، یک قاشق چای خوری شعر، ظهر یک دومِ موسیقی بعد از ناهار و شب قبل از خواب یک فنجان دمنوشِ فیلم!
من از مرگ هنرمندان خوشحالم، چرا که هیچ نوع مرگ دیگری اینچنین همه – مردم و مسئولین – را دور هم جمع نمی کند، هیچ دلیلی دیگری نمی تواند به این زیبایی اسباب پیاده روی از مسجد جامع تا سر مزار را فراهم آورد. هیچ پدیده ی دیگری نمی شناسم که تا این میزان سوال فلسفی و افسوس در دل همه ایجاد کند. افسوسی که منجر به درس و تصمیم های بزرگ بین مردم و مسئولین می شود. تصمیم هایی از قبیل توجه به هنرمندان، توسعه ی فضای هنری و قدردانستن داشته های فرهنگی شهرمان. اما نمی دانم چرا عمر این تصمیات کوتاه است و معمولاً از فلکه ی ساعت به بعد فراموش می شود. شاید به خاطر ترافیک باشد. به خصوص که اکنون شهر اول در بوق نزدن شناخته شده ایم و جهت از دست ندادن این مقام مهم فرهنگی تمام حواسمان به این است بوق نزنیم و همین باعث می شود که تصمیمات فرهنگی دیگرمان را فراموش کنیم. اما اشکالی ندارد، در عوض همین بوق نزدن را بیلان کار فرهنگی محسوب می کنیم و با افتخار همه جا بوق نزدنمان را در بوق و کرنا می کنیم!
من از مرگ هنرمندان خوشحالم. چرا که به غیر از مرگ هنرمندانِ شهرم، به هیچ شکل دیگری نمی توان کاری کرد که آثارشان بین همه پخش شود. در شهری که سالن سینما ندارد، نگارخانه ندارد، سالن تئاتر ندارد، صنعت نشر درست ندارد و از همه مهمتر بینش فرهنگی و هنری صحیحی در بین تعداد قابل توجهی از مسئولین و مردم وجود ندارد، طبیعتا تنها گورستان می تواند بهترین مکان برای عرضه ی هنر هنرمندان باشد.
من از مرگ هنرمندان خوشحالم، چرا که آنان که تمام زندگیشان را بدون هیچ چشم داشتی و با کمترین امکانات و توقعات وقف کار هنری می کنند، در مرگشان نیز موهبتی نهفته است. موهبت وسیع تر شدن آرامگاه هنرمندان شهرمان، تا هر مهمانی که به شهرمان آمد حداقل جایی پرافتخار داشته باشیم برای دیدن و سیاحت. چه سیاحتی بالاتر از دیدن اسامی هنرمندان بر روی سنگ قبرشان به جای دیدن نام آنها بر روی جلد کتاب و یادبود و بروشور آثار هنریشان.
این روزها هنرمند دیگری در شهرم به دیار باقی شتافت. اما هیچ جای نگرانی نیست. در سراسر کردستانی که سرزمین هنر و فرهنگ ایران زمین است، آنقدر هنرمند هست که می توان از الان برای مرگشان خوشحال بود؛ و خوشبختانه مرگ جوان و پیر نمی شناسد و چه خوشبختی بالاتر از این که هم هنرمندان جوان و هم هنرمندان مسن شامل این نعمت می شوند. چه آرامگاه وسیعی و چه جاذبه ی توریستی مهمی در حال شکل گیری است!
اگرچه می گویند هنرمند نمی میرد و در هنرش برای همیشه زنده می ماند، اما در شهر من هنرمندان قبل از مرگ طبیعیشان می میرند. چرا که هنرشان را یا خود به کنار می گذارند و یا ما هنرشان را فراموش می کنیم.
هنرمند با هنرش زنده است و اگر هنر را از هنرمند بگیریم قطع به یقین زندگی را از او گرفته ایم. هنرمند تنها به خاکسپاری باشکوه نیاز ندارد. هنرمند تنها به لوح تقدیر نیاز ندارد. هنرمند تنها به سر زدن و جویا شدن از حالش نیاز ندارد. هنرمند به توجه ی مردم و مسئولین به هنرش، بیش از آنچه برشمردیم نیاز دارد. اگر هر هنرمند تا قبل از مرگش یک اثر بیشتر تولید کند و یک اثرش بیشتر مورد توجه جامعه قرار گیرد از هزاران مراسم و یادبود و خاکسپاری با شکوه ارزشمندتر خواهد بود.
مراسم خاکسپاری هنرمندان در شهرم، تنها به خاک سپاردن یک جسم بی جان نیست، برای من تصویر به خاک سپاردن هنر و فرهنگ است. تا زمانی که نتوانیم هنرمندانی بزرگ تر از همین و هژار و … را تحویل جامعه بدهیم، بهتر است روی مقبره الشعرا را بپوشانیم تا کمتر احساس شرمندگی بکنیم. شهری که استعداد داشتن هزاران هژار و هیمن و محمد قاضی و ماملی را داراست، اکنون به دلیل نبودن حداقل زیرساخت های فرهنگی و هنری، شبیه گورستان هنرمندان زنده شده است. باید اعتراف کنیم این شهر اکنون تنها گورستان فرهنگ و هنر است.
در شهری که زیرساخت های هنری نزدیک به صفر باشد و عملاً هیچ تلاش جدی از سوی مسئولین برای توجه به این بخش مهم دیده نمی شود، طبیعی است که رتبه ی برتر در بوق نزدن! مهمترین رویداد فرهنگی شبکه های اجتماعی شهر قلمداد می شود.
اگرچه در بسیاری اوقات کم توجهی از سوی مردم به هنر مساله ی اصلی در بررسی شاخصه ی هنری و فرهنگی یک شهر محسوب می شود، اما به تجربه می توان گفت مردم در بسیار از مواقع که زمینه های مساعد بود برای حضور فرهنگی و هنری بوده کارنامه ی نسبتا قابل قبولی داشته اند. اما مشکل این است زمانی که مسئولین ذیربط هیچگونه اقدام جهادی، دلسوزانه و جدی برای رفع نواقص موجود ننمایند، انتظار داشتن از مردم کار بیهوده ای است. چطور می توان از مردم انتظار داشت به سالن سینمایی بیایند که کوچکترین نشانه ی یک مکان فرهنگی و هنری ندارد؟ چطور از مردم می توان انتظار داشت به نگارخانه ای بروند که بیشتر شبیه انبار خوار و بار است و کوچکترین استاندارد یک نگارخانه را ندارد؟ و صدها دلیل دیگر را می توان ردیف کرد که نقش مسئولین را در این وضعیت پررنگ تر نشان می دهد.
با این حال اگر مسئولین به فکر نیستند، شاید لازم است مانند بسیاری از حرکت های خودجوش و جمعیِ مردم این شهر ، خود مردم و دلسوزان به فکر چاره ای باشند. فراموش نکردیم در این شهر چگونه برای مردم مظلوم شنگال به پا خواستند و هر آنچه در توان داشتند دریغ نکردند. فعالیت های محیط زیستی این شهر علیرغم تمام مشکلات در سطح قابل قبولی قرار دارد. حتی حضور در خرده رویدادهای هنری شهر نیز در قیاس با شرایط موجود در سطح خوبی برخوردار است. اما تمام این موارد هنوز هم شأن نام مهاباد و تاریخ آن نیست.
راستی از عزیز شاهرخ چه خبر؟ رسول کریمی کجاست؟ به غیر از شعر "لاده لاده لچکه …" کدام شعر دیگر قاسم مویدزاده را شنیده ام؟ کدام کتاب نویسنده ی جوان شهرم را به تازگی خریده ام؟ چرا فیلم ابراهیم سعیدی مرزهای کشور را درنوردیده و من هنوز ندیده ام؟ منصور محمدی چرا هنر عکاسی اش را به تهران برد؟ و هزاران اسم و چرای دیگر …
شهری که هنر ندارد، روح و جان ندارد. دیر شده است، بسیار دیر. این شهر را نجات دهیم.
شاید بتوان گفت مرگ حقیقی ترین و عادلانه ترین پدیده ی جهان است که گریزی از آن برای هیچ کس نیست. مسئله ای که در طول تاریخ همواره یکی از دغدغه های بشری بوده و هست. اما مرگ هنرمندان داستان دیگری دارد و مرگ هنرمندان در سرزمین من داستانی دیگرگونه تر!
من از مرگ هنرمندان خوشحالم، چرا که تجربه نشان داده است این تنها راه توجه مردم و مسئولین به هنر و هنرمندان است. زمانی که هنرمندی می میرد، همه شاعر می شویم و به گونه ای در سوگ شاعر مرثیه می سراییم و اشک می ریزیم و بر سر و سینه می کوبیم، تو گویی قبل از به خاکسپاری هنرمند مرحوم ، ما را باید به خاک بسپارند. به مدد اینترنت و گروههای اجتماعی چنان از آثار هنرمند مرحوم یاد می کنیم، تو گویی آثار هنری وی ، بخش از زندگی ما بود. صبح قبل از صبحانه، یک قاشق چای خوری شعر، ظهر یک دومِ موسیقی بعد از ناهار و شب قبل از خواب یک فنجان دمنوشِ فیلم!
من از مرگ هنرمندان خوشحالم، چرا که هیچ نوع مرگ دیگری اینچنین همه – مردم و مسئولین – را دور هم جمع نمی کند، هیچ دلیلی دیگری نمی تواند به این زیبایی اسباب پیاده روی از مسجد جامع تا سر مزار را فراهم آورد. هیچ پدیده ی دیگری نمی شناسم که تا این میزان سوال فلسفی و افسوس در دل همه ایجاد کند. افسوسی که منجر به درس و تصمیم های بزرگ بین مردم و مسئولین می شود. تصمیم هایی از قبیل توجه به هنرمندان، توسعه ی فضای هنری و قدردانستن داشته های فرهنگی شهرمان. اما نمی دانم چرا عمر این تصمیات کوتاه است و معمولاً از فلکه ی ساعت به بعد فراموش می شود. شاید به خاطر ترافیک باشد. به خصوص که اکنون شهر اول در بوق نزدن شناخته شده ایم و جهت از دست ندادن این مقام مهم فرهنگی تمام حواسمان به این است بوق نزنیم و همین باعث می شود که تصمیمات فرهنگی دیگرمان را فراموش کنیم. اما اشکالی ندارد، در عوض همین بوق نزدن را بیلان کار فرهنگی محسوب می کنیم و با افتخار همه جا بوق نزدنمان را در بوق و کرنا می کنیم!
من از مرگ هنرمندان خوشحالم. چرا که به غیر از مرگ هنرمندانِ شهرم، به هیچ شکل دیگری نمی توان کاری کرد که آثارشان بین همه پخش شود. در شهری که سالن سینما ندارد، نگارخانه ندارد، سالن تئاتر ندارد، صنعت نشر درست ندارد و از همه مهمتر بینش فرهنگی و هنری صحیحی در بین تعداد قابل توجهی از مسئولین و مردم وجود ندارد، طبیعتا تنها گورستان می تواند بهترین مکان برای عرضه ی هنر هنرمندان باشد.
من از مرگ هنرمندان خوشحالم، چرا که آنان که تمام زندگیشان را بدون هیچ چشم داشتی و با کمترین امکانات و توقعات وقف کار هنری می کنند، در مرگشان نیز موهبتی نهفته است. موهبت وسیع تر شدن آرامگاه هنرمندان شهرمان، تا هر مهمانی که به شهرمان آمد حداقل جایی پرافتخار داشته باشیم برای دیدن و سیاحت. چه سیاحتی بالاتر از دیدن اسامی هنرمندان بر روی سنگ قبرشان به جای دیدن نام آنها بر روی جلد کتاب و یادبود و بروشور آثار هنریشان.
این روزها هنرمند دیگری در شهرم به دیار باقی شتافت. اما هیچ جای نگرانی نیست. در سراسر کردستانی که سرزمین هنر و فرهنگ ایران زمین است، آنقدر هنرمند هست که می توان از الان برای مرگشان خوشحال بود؛ و خوشبختانه مرگ جوان و پیر نمی شناسد و چه خوشبختی بالاتر از این که هم هنرمندان جوان و هم هنرمندان مسن شامل این نعمت می شوند. چه آرامگاه وسیعی و چه جاذبه ی توریستی مهمی در حال شکل گیری است!
اگرچه می گویند هنرمند نمی میرد و در هنرش برای همیشه زنده می ماند، اما در شهر من هنرمندان قبل از مرگ طبیعیشان می میرند. چرا که هنرشان را یا خود به کنار می گذارند و یا ما هنرشان را فراموش می کنیم.
هنرمند با هنرش زنده است و اگر هنر را از هنرمند بگیریم قطع به یقین زندگی را از او گرفته ایم. هنرمند تنها به خاکسپاری باشکوه نیاز ندارد. هنرمند تنها به لوح تقدیر نیاز ندارد. هنرمند تنها به سر زدن و جویا شدن از حالش نیاز ندارد. هنرمند به توجه ی مردم و مسئولین به هنرش، بیش از آنچه برشمردیم نیاز دارد. اگر هر هنرمند تا قبل از مرگش یک اثر بیشتر تولید کند و یک اثرش بیشتر مورد توجه جامعه قرار گیرد از هزاران مراسم و یادبود و خاکسپاری با شکوه ارزشمندتر خواهد بود.
مراسم خاکسپاری هنرمندان در شهرم، تنها به خاک سپاردن یک جسم بی جان نیست، برای من تصویر به خاک سپاردن هنر و فرهنگ است. تا زمانی که نتوانیم هنرمندانی بزرگ تر از همین و هژار و … را تحویل جامعه بدهیم، بهتر است روی مقبره الشعرا را بپوشانیم تا کمتر احساس شرمندگی بکنیم. شهری که استعداد داشتن هزاران هژار و هیمن و محمد قاضی و ماملی را داراست، اکنون به دلیل نبودن حداقل زیرساخت های فرهنگی و هنری، شبیه گورستان هنرمندان زنده شده است. باید اعتراف کنیم این شهر اکنون تنها گورستان فرهنگ و هنر است.
در شهری که زیرساخت های هنری نزدیک به صفر باشد و عملاً هیچ تلاش جدی از سوی مسئولین برای توجه به این بخش مهم دیده نمی شود، طبیعی است که رتبه ی برتر در بوق نزدن! مهمترین رویداد فرهنگی شبکه های اجتماعی شهر قلمداد می شود.
اگرچه در بسیاری اوقات کم توجهی از سوی مردم به هنر مساله ی اصلی در بررسی شاخصه ی هنری و فرهنگی یک شهر محسوب می شود، اما به تجربه می توان گفت مردم در بسیار از مواقع که زمینه های مساعد بود برای حضور فرهنگی و هنری بوده کارنامه ی نسبتا قابل قبولی داشته اند. اما مشکل این است زمانی که مسئولین ذیربط هیچگونه اقدام جهادی، دلسوزانه و جدی برای رفع نواقص موجود ننمایند، انتظار داشتن از مردم کار بیهوده ای است. چطور می توان از مردم انتظار داشت به سالن سینمایی بیایند که کوچکترین نشانه ی یک مکان فرهنگی و هنری ندارد؟ چطور از مردم می توان انتظار داشت به نگارخانه ای بروند که بیشتر شبیه انبار خوار و بار است و کوچکترین استاندارد یک نگارخانه را ندارد؟ و صدها دلیل دیگر را می توان ردیف کرد که نقش مسئولین را در این وضعیت پررنگ تر نشان می دهد.
با این حال اگر مسئولین به فکر نیستند، شاید لازم است مانند بسیاری از حرکت های خودجوش و جمعیِ مردم این شهر ، خود مردم و دلسوزان به فکر چاره ای باشند. فراموش نکردیم در این شهر چگونه برای مردم مظلوم شنگال به پا خواستند و هر آنچه در توان داشتند دریغ نکردند. فعالیت های محیط زیستی این شهر علیرغم تمام مشکلات در سطح قابل قبولی قرار دارد. حتی حضور در خرده رویدادهای هنری شهر نیز در قیاس با شرایط موجود در سطح خوبی برخوردار است. اما تمام این موارد هنوز هم شأن نام مهاباد و تاریخ آن نیست.
راستی از عزیز شاهرخ چه خبر؟ رسول کریمی کجاست؟ به غیر از شعر "لاده لاده لچکه …" کدام شعر دیگر قاسم مویدزاده را شنیده ام؟ کدام کتاب نویسنده ی جوان شهرم را به تازگی خریده ام ؟ چرا فیلم ابراهیم سعیدی مرزهای کشور را درنوردیده و من هنوز ندیده ام؟ منصور محمدی چرا هنر عکاسی اش را به تهران برد؟ و هزاران اسم و چرای دیگر …
شهری که هنر ندارد، روح و جان ندارد. دیر شده است، بسیار دیر. این شهر را نجات دهیم.
پی نوشت:
قطعا سنت قابل احترام همراهی مردم در خاکسپاری متوفی – فارغ از آشنا و غریبه – که سالها توسط مردم به خوبی حفظ و اجرا شده در این نوشتار مورد نقد قرار نگرفته است.
هژار نورانی