- شنبه 27 خرداد 1396 - 23:33
- کد خبر : 4959
- مشاهده : 1037 بازدید
- س.ت » یادداشت ویژه
برحسب اتفاق با جوانی مهابادی که راننده ی تریلر ۱۸ چرخ بود، آشنا شدم و این بسیار هیجان انگیز بود که در بزرگراههای پراز "غربت و ترافیک" تهران برای اولین بار سوار بر تریلر شوم. در فاصله ای که مسیری را با هم طی کردیم از خودش گفت که عاشق دختر کوچکش ساینا است و […]
برحسب اتفاق با جوانی مهابادی که راننده ی تریلر ۱۸ چرخ بود، آشنا شدم و این بسیار هیجان انگیز بود که در بزرگراههای پراز "غربت و ترافیک" تهران برای اولین بار سوار بر تریلر شوم. در فاصله ای که مسیری را با هم طی کردیم از خودش گفت که عاشق دختر کوچکش ساینا است و هرشب به عشق دیدن دوباره ی او مسیرهای طولانی برایش کوتاه می شود و اسمش را بر روی ماشینش نوشته است و من چیزی نگفتم. از ماشینش گفت که روی شیشه اش نوشته است کردستان و پشت آن نوشته مهاباد و هر کجای ایران می رود با او از زیبایی های کردستان می گویند؛ از طبیعت پرتنوع و از مردم کم توقعش، از درستی و راستی مردمانش و از پیچ و تاب های گردنه های پر پیچ کوهستان هایش؛ گفت و گفت و من چیزی نگفتم.
از حال این روزهایش هم گفت. با لحن غمگینانه ای که سنگینی فاجعه ای را یدک می کشید: امروز که برای آوردن بار به تهران می آمدم با خودم گفتم نکند این واژه ی کردستان روی شیشه ی ماشین برای مردم آزار دهنده باشد؟ نکند یکی از بازماندگان آن خانواده ها مرا ببیند؛ او چه فکری خواهد کرد؟ چگونه به او بگویم اگر داعش در آن روز سیاه ، فرزند و همسر و پدرت را در مجلس نشانه گرفت، همان روز تمام هویت هزاران ساله ی مرا نیز نشانه گرفته بود. چگونه به او بگویم که اولین تیرهای داعشیان در جهان به سمت کردها شلیک شد و بزرگترین ارتش مردان و زنان غیرنظامی را همان کردها علیه داعشیان در فاصله ای نزدیک از این سرزمین آرام شکل دادند که تحسین جهانیان را برانگیخت؟ چگونه این ها را به کسی بگویم که عزیزش را از دست داده است؟ آنهم نه در جنگ بلکه در یک روزی که می توانست بسیار بسیار معمولی باشد و در هیچ تقویمی به یاد نماند. من همچنان چیزی نگفتم و او غمی در صدایش بود. می گفت بعد از حمله ی وحشیانه ی داعشیان به تهران، این احساس بد را با خود شهر به شهر می برد و پاسخی برای آن نمی یابد که چرا این گونه شد.
به جایی رسیدیم که دیگر تریلر حق تردد نداشت و باید از هم جدا می شدیم. دیگرسوار تریلر شدن برایم هیجان انگیز نبود. دیگر هیچ چیزی هیجان نداشت. غم صدای جوان مهابادی که واژه های کردستان، مهاباد و ساینا تمام مفهوم او از زندگی بود همه ی هیجانات زندگی ام را به یکباره نابود کرد. در مسیری که دیگر تریلر حق تردد نداشت حوصله ی سوار شدن به تاکسی هم نداشتم و پیاده مسیری را رفتم. به حرف های آن جوان فکر می کردم و تازه یادم افتاد که چرا من چیزی نگفتم.
چرا به او نگفتم که همه، کردستانیان را جنگجویانی شجاع علیه داعش می دانند که حتی موقع سوخته شدن در قفس آتش و بریده شدن سر به دست جلادان داعشی سرخم فرو نکردند؟
چرا به او نگفتم که نگاه و چهره ی آن پیشمرگ کرد که به دست داعشیان سربریده شد بی آنکه خم به ابرو بیاورد بسیار بیشتر از آن داعشی که تنها لباس کردی به تن کرده بود در ذهن جهانیان مانده است؟
چرا به او نگفتم آنان که در تهران چنین حادثه ای غمناکی شکل دادند، تنها و تنها ظاهر کلماتشان کردی بود و مفهومش با واژگانی که در تمام شهرهای کردستان شنیده ایم بیگانه است؟
چرا به او نگفتم مگر می شود عقل و بینش مردم ایران زمین چند نفر فریب خورده ی داعشی با ظاهر کردی و ماهیت شیطانی را با هزاران شخصیت برجسته ی کرد با ماهیت انسانی جایگزین کنند؟ چرا به او نگفتم سرزمینی که هزاران هنرمند ملی و منطقه ای دارد نمی تواند از دلش داعش خارج شود؟
چرا به او نگفتم مطمئن باش هنوزهم وقتی بگویی کردستان ، مردم کابوکی کامکارها را بخاطر خواهند آورد و اوج گرفتن های شهرام ناظری، تئاترهای قطب الدین صادقی و ترجمه های محمد قاضی، مجسمه های هادی ضیاالدینی و عروسک های بهروز غریب پور، آهنگ های پورناظری و فیلم های قبادی، داستان های درویشیان و اشعار شیرکو بیکس و… چرا به او نگفتم کردستان مهد هنرمندان است نه داعشیان، چرا نگفتم هویت این سرزمین فرهنگ و هنر است نه تفکر سیاه آلوده به خون.
هیچکدام را به او نگفتم و او به خاطر منع قانونی تردد تریلر در آن مسیر از من دور شده بود و من نتوانستم به او بگویم که اطمینان داشته باش تمام قوانین جهانی و انسانی به تو اجازه می دهد که همچنان با افتخار آن سه نام مورد علاقه ات را بر روی شیشه ی ماشینت بچسبانی و به آن عشق بورزی . تنها بهتر است جلوی کردستان این بار چیزی اضافه کنی : کردستان، سرزمین هنر.
هژار نورانی
نظرات