- شنبه 31 تیر 1396 - 13:09
- کد خبر : 5648
- مشاهده : 1689 بازدید
- س.ت » طراحی و نقاشی » هنر های تجسمی » یادداشت ویژه
کاوان محمدپور (روزنامه نگار)
لازم نیست از تکنیکهای نقاشی چیزی بلد باشید، یا سالها در مورد تاریخ هنر مطالعه کرده باشید، تنها کافی است «کُرد» باشید تا تابلوهای«مهدی ضیاءالدینی» بر افسانههای کردی، تو را به عمق تاریخ شفاهی کردستان ببرد. افسانههایي که از دو گفتمان بنیادی – عشق و تراژدی- سخن میگوید. در همان قدمهای ابتدایی نمایشگاه، دیگر به طور کل سخن دوست محققم باورم شد: «بیتهای کردی الهیات کلاسیک کردها هستند».
نمیتوان تابلوی «سوارو» یا «شور محمود و مرزینگان» را دید و در ذهن خود سفر جانکاه عشق را مرور نکرد. مهدی ضیاءالدینی، دقیقا شکل تابلوهایش هست؛ ظاهری آرام و درونی سنگین. روایت مردمانش را با نوک قلمو از تاریخ سینه به سینه بیرون میکشد، رنگ میزند و دوباره زنده میکند.
در عصری که تکنولوژی، قصهها را به حاشیه رانده و همه چیز را ساندویچ شده و تنها در اپیزودهای دو خطی به خورد مخاطبانش میدهد، و خود «تخریب کلان روایتها» به تنها روایت اسطورهای عصر ما بدل شده است، جسارت میخواهد که مخاطب را به دنیایی کلاسیک و به دور از تلگرام و اینستاگرام و موبایل و لپ تاپش دعوت کرد.
روایتگر بیت «سوارو»، زنی نه تنها از قبیله عشق بلکه از قبله عشق است، با گیسوانی آشفته و کلامی محزون. روایتگر قصه، عاشق خویش است. سوارکاری چابک، در میان انبوه سواران به جنگ دشمن میرود و در آخرین دیدار از معشوق خود طلب بوسه میکند.
اما زن، با چشمانی باز و سینهای پر از غرور برایش شرط تعیین میکند. «تنها در صورت پیروزی در جنگ است که به کام من میرسی». سوار، دیگر هم برای وطن باید بجنگد و هم برای عشق. اکنون سوار باز آمده، شکست نخورده اما زخمی است و باز زن، آواز سر میدهد، ملول و نگران و پشیمان: «نه، هیچ طبیب و لقمانی بر بالینش حاضر نشود، خودم از تن خود، از عرق سینهام، از گرد انگشترم برایش مرهمی درست می کنم و بر آن زخم مینهم». کلامی محکم، سنگین با آوازی کشدار.
نقشهای مهدی ضیاءالدینی، تنها روایتگر قصهها نیست بلكه پلی میان اکنون و گذشته دوری است که حسی غریب دامانش را گرفته و انگار میان دود و دم این همه «آوانگاردیسم» بیبنیان گم شده است.
گویی بر روی هر تابلویش جمله معروف آرتور رمبو نوشته شده است: «همانگونه که میدانیم، عشق را باید از نو ابداع کرد». قامت کشیده زنها، سینه فراغ مردها و صورت مغموم و تامل برانگیزشان، برایم یادآور سخنی از آلن بدیو بود: «عشق هردم باز آفریدن خود است؛ شعله اش را نگهدار تا پایدار بماند».
در جستوجویی حماسی وار بر بیتهای کردی مانند نقشهای استاد، باید جسورانه اسبت را زین کنی؛ اگر از جنس حماسهای، شال و کمر و سربند ببندی و اگر از جنس روایتگر عشق هستی، باید «که وا» و« سوخمه» و «کولینجه» را با کلاه و پولکهای آویزانش بر تن کنی. حال آماده سفر به عمق ذهن مردمان کرد هستی. تمام رنگهای عالم را در خورجین بگذار و هرچقدر –واژه- داری با خودت ببر؛ چرا که برای توصیف چنین عالمی نیازت می شود.
از درون نقشهای مهدی ضیاءالدینی، اسبی چابک را انتخاب کن، محکم زینش را بچسب و به جنگ تقدیر برو و در بازگشت، سرگذشتت را روایت کن. گویی جنگ با تقدیر و حدیث انتخاب بین سرگذشت و سرنوشت است. قهرمان قصههای کردی در برابر سرنوشت میایستد، هر چند گریزی از سرنوشت نیست، اما همین ایستادگی سرنوشت را بدل به سرگذشت میکند یعنی روایت ساز زندگی خویش میشود. دیگر داستانش تنها داستان تقدیر نیست بلکه روایت ایستادگی وی در برابر تمامی تقدیریست که در سرنوشت وی نوشته شده است.
«عبدالعزیز داسنی»، تمام فرزندانش را در برابر تقدیر شهید میکند تا خود روایتگر زندگی خویش باشد. بر دامان کوه (داسنی) مینشیند، در تنهایی مویه میکند و داستانش را بازگو میکند. عبدالعزیز داسنی، شاد زیستن را سلاحی در برابر چهرهای غم انگیز تقدیر میکند.
آری و صد البته، در پايان در برابر تقدیر شکست میخورد ولی روایت خویش را خود میسازد، بازگو میکند و اوست که زندگیش را به روایتی «تراژدیک» بدل میکند. اگر با سری خم شده در برابر تقدیر میایستاد، دیگر امروز کسی از قصهاش خبری نداشت، دیگر هیچ نقاش و داستان سرایی زندگی عبدالعزیز را روایت نمیکرد و اسمی از پسرش«سیدوان» نبود.
مهدی ضیاءالدینی در کسوت روایتگری نو، «سرگذشت» قهرمانانی را میگوید که در برابر «سرنوشت» قد علم کردند و خود تاریخ خود را نوشتند. نقشهای ضیاءالدینی، بازروایتی از این قهرمانان گمشده در زندگی امروزه ماست.
چاپ شده در روزنامه قانون، شماره ٩٧٦، تاریخ ١٣٩٦/٠٤/٣١
نظرات